نویسنده: بهنام وفادار یکشنبه 87/2/1 ساعت 11:16 عصر
همه ی مداد رنگی ها مشغول بودند...به جز مداد سفید...هیچ کسی به او کار نمی داد...همه می گفتند:{تو به هیچ دردی نمیخوری}...یک شب که مداد رنگی ها...توی سیاهی کاغذ گم شده بودند...مداد سفید تا صبح کار کرد...ماه کشید...مهتاب کشید...و آنقدر ستاره کشید که کوچک وکوچک و کوچک تر شد...صبح توی جعبه ی مداد رنگی...جای خالی او...با هیچ رنگی پر نشد
نویسنده: بهنام وفادار چهارشنبه 87/1/28 ساعت 11:14 صبح
< language=java>
>
مثل همیشه زنگ تفریح خورد من به همراه بچه های کلاس به پایین تو حیاط مدرسه امودیم من رفتم پیشه مهسا دوست صمیمی و خانوادگی مهسا رویه نیمکت کناره دیوار که معمولا انجا باهم می نشستیم نشسته بود داشت جغرافیا می خواند هانیه:مهسا می خوام برات درد دل کنم خیلی دلم گرفته .مهسا:چرا عزیزم بگو قربونت برم. هانیه:می دونی ... سلام بچه ها چطورین .هانیه و مهسا:خوبیم تو چطوری
سلام مهسا سلام هانیه جون چطوری خوبم تو خوبی هی خوبم بیا تو اتاق مرسی راستی مامانت کجاست با بابام رفتن بیرون خوب بگو ببینم چته راستش از کجا شروع کنم دپرس شدم حوصله ندارم تازه گیا با مامانم بحثم شده منا نمی فهمه درکم نمی کنه شکاک شده....
اخه مهسا همیشه هر مشکلی که داشت به مامانش می گفت و مامانش اونا راهنمایی می کرد در عوض مادر من شکاک بی حوصله بود که من جرات نمی کردم در مورد مشکلاتم با مادرم حرف بزنم
هانیه: می دونی مهسا همیشه هم تو خونه اگه تلفن زنگ می زد و مزاحم بود مارم شروع می کرد به غر زدن کی بود با تو کار داشت از این حرفای بی خود که حسابی دلم از این کارهای مادرم پر بود تو خیابان هم که می رفتیم اگه اتفاقی چشمم به پسری می افتاد شروع به غر زدن می کنه می گه:کی بود دوستت بود گیر بی خودی حسابی از این کاراش کلافه شدم یک بار نشد بیاد بشینه بگه دخترم درد دلت چیه حرفاتا برا من بگو فکر می کنن من نمی تونم از خونه که میرم بیرون می تونم 1000 کار بکنم که شایسته یه دختر نیست مهسا:خوب من می دونم تو دختر خوب عاقلی هستی هانیه:مهسا فکر می کنی این دخترا که فرار می کنن از خونه چرا همینه دیگه هیچ کسی تو خونه چه بابا چه مامان پا دل و حرفاشون نمیشینن راهنمایی نمی کنن دخترشونا که جوونه هزار خطر سره راهشونه راهنمایی نمی کنن سخت گیری بی جا می کنن که کمک می کنه به ادم خراب بشه فکرم مکنن پناه یه دخترن مهسا:اره پناهی پوشالی .